وقتی درِ منزل را باز کردم و دیدم که با چشم های اشک آلود، بغل پدرش نشسته و بین هق هق هایش، مدام، تکرار می کند که «من نمی خوام هیچ کسی رو بخورم!» حسابی نگران شدم. همسرم، در پاسخ به نگاه های نگران و سوال های شتاب زده من، تعریف کرد که «بردیا»، دوست صمیمی پسرم در مهدکودک، به او گفته که خیلی بی رحم است که گوشت می خورد؛ چون «ببعی ها گناهی ندارن که ما می کشیم شون و ازشون غذا می خوریم» و بعد هم با پسرم قهر کرده تا انتقام همه گوشفندها و مرغ ها را گرفته باشد.
اطلاعات کاربری
لینک دوستان
آرشیو
آمار سایت